معنی جدول یاب
حل جدول
فرهنگ عمید
ضایع،
نابود،
بیهوده، هرزه، یاوه، بهکارنیامدنی: جز به مدح او سخن گفتن همه باد است و دم / جز به مهر او هنر جستن همه یاوهست و یاب (سوزنی: لغتنامه: یاب)، دنیا خود جَست و نجُستی تو دین / چیست به دست تو بهجز باد و یاب (ناصرخسرو: ۱۴۱)،
(اسم) روی، سیما، صورت،
یافتن
یابنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): کامیاب، شرفیاب،
یافتهشده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): کمیاب، نایاب،
جدول
[جمع: جداول] مجموعهای از خطهای افقی و عمودی بهصورت خانههای شطرنج،
دیوارۀ کوتاه بتونی در کنار جوی آب، میدان، پیادهرو، خیابان، و امثال آن،
(هنر) در تهذیب، خطوطی که برای تزیین، بین سطرهای کتاب یا چهار گوشۀ کاغذ، بهصورت متوازی رسم میکنند: جامی، سواد عشق تو آمد زبور عشق / مستغنی از تکلف تذهیب و جدول است (جامی: ۶۲)،
[جمع: جداول] [قدیمی] نهر کوچک، جوی آب: دوات من ز برون جدول و درون دریاست / نهنگ و آب سیاهش عجب بدان مانَد (خاقانی: ۸۵۷)،
(نجوم) [قدیمی] خطوطی متوازی و متقارن که برای حرکت ستارگان رسم میکردند: لاجرم چون سطاره راست بُوَد / نتواند که کج رود جدول (سعدی۲: ۶۵۳)،
* جدول کلمات متقاطع: جدولی با شکل هندسی و ستونهای عمودی و افقی که در خانههای آن باید حروف کلمات خواستهشده در شرح جدول را نوشت،
لغت نامه دهخدا
یاب. (نف مرخم) پیداکننده. یابنده. (برهان). یابنده. (جهانگیری) (آنندراج). یابنده و پیداکننده مانند باریاب یعنی کسی که اذن دخول در دربار پادشاهی حاصل کرده و می تواند به حضور برود. و راهیاب پیدا کننده ٔ راه. و کامیاب آنکه آرزوی خود را دریافته است و نیک بخت و سعادتمند. (از ناظم الاطباء). یاب نعت فاعلی مرخم (برابر با ریشه ٔ مضارع فعل) است که جز در ترکیب بکار نرود مگر بندرت و در ترکیب، صفت فاعلی (= یابنده) و صفت مفعولی (= یافت) سازد. صفت فاعلی مانند کامیاب، راه یاب، گنج یاب، فیض یاب، شرفیاب، ارتفاع یاب، جهت یاب، دقیقه یاب، سخن یاب، دست یاب، دیریاب، زودیاب، چاره یاب، دولتیاب، سودیاب، جنس یاب (در شعر خاقانی)، زاویه یاب، قعریاب، نکته یاب، نصرت یاب. صفت مفعولی (=یافت) مانند نایاب، کمیاب، دیریاب، دشواریاب. با الحاق «یاء» مصدری به آخر ترکیبات مذکور حاصل مصدر مرکب ساخته می شود، چون کمیابی، شرفیابی، نکته یابی، جهت یابی و جز آنها. برخی از ترکیبات هم در معنی فاعلی و هم در معنی مفعولی بکار روند، چنانکه زودیاب هم به معنی زودیافته و هم زودیابنده (تیزفهم و سریعالانتقال) آمده است. اینک ترکیبات کلمه با شواهد:
- ادایاب، مدرک اطوار و حرکات شیرین:
هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانی
خوش ادافهم و ادایاب و ادادان شده ای.
صائب.
- تنگیاب، نادر. کمیاب:
با رخم زر و زریر و با دلم اندوه و غم
با دو چشمم آب و خون و با تنم رنج و عذاب
وین عجایبتر که چون این هشت با من یار کرد
هشت چیز ازمن ببرد و هشت چیز تنگیاب.
فرخی.
خاقانیا وفامطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد.
خاقانی.
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگیاب.
خاقانی.
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب.
نظامی.
به آسانی بیابی سراین کار
که کاری سخت و سری تنگیاب است.
عطار.
- جنس یاب، یابنده ٔ جنس. که جنس یافته باشد:
دیدم آری هزار جنس طلب
لیک یک جنس یاب نشنیدم.
خاقانی.
- دستیاب، دسترسی. وصول:
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبود اندر آن دستیاب.
فردوسی.
گر او را بدی بر تو بر دستیاب
به ایران کشیدی رد افراسیاب.
فردوسی.
- || دست یابنده. چیره. مسلط:
تو آنگه که بر من شوی دستیاب
زنی بیوه را داده باشی جواب.
نظامی.
- دشواریاب، صعب الحصول:
خار در پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود واده جواب.
مولوی.
- دیریاب، کندذهن.بلید:
کسی را که مغزش بود با شتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب
فردوسی.
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش.
فردوسی.
دل تیره ز اندیشه ٔ دیریاب
همی تخت شاهی نمودش به خواب.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2301).
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب می چکدش.
خاقانی.
- زودیاب، سریعالانتقال:
شبی خفته بد بابک زودیاب
چنان دید روشن روانش به خواب.
فردوسی.
که چون خواست کینه ز افراسیاب
به رنج فراوان شه زودیاب.
فردوسی.
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر باره ٔ زودیاب.
فردوسی.
گر چه در گیتی نیابی هیچ فضل
مرد ازو فاضل شده است و زودیاب.
ناصرخسرو.
و در این شعر فرخی میان یاب و جزء اول آن (زود) کلمه ٔ «اندر» حرف اضافه فاصله شده است:
دررسیده است به علم و برسیده به سخن
پیش بینیش به اندیشه ٔ زود اندریاب.
- سخن یاب،دریابنده ٔ سخن. مدرک معانی:
لنگ دونده است گوش نی و سخن یاب
گنگ فصیح است چشم نی و جهان بین.
رودکی.
- کامیاب، کامروا:
شهرگیر و درگشای و دین پرست و کین ستان
ملک دار و ملک بخش و کام جوی و کامیاب.
خاقانی.
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفه ٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب.
خاقانی.
- کمیاب، تنگیاب. نادر:
آن یکی ریگی که جوشد آب ازو
سخت کمیاب است روآن را بجو.
مولوی.
وقتی که آب کمیاب است بترتیب سفینه می پردازد. (حبیب السیر جزو ج 1 ص 12).
- گنج یاب، یابنده ٔ گنج:
چرا روی آن کس که شد گنج یاب
ز شادی برافروخت چون آفتاب.
نظامی.
- نایاب، نادر، عزیزالوجود:
نیست در ایام چیزی از وفا نایابتر
کیمیا شد اهل بل کز کیمیا نایابتر.
خاقانی.
جان کم است آن صورت بیتاب را
زو بجو آن گوهر نایاب را.
مولوی.
- نصرت یاب، پیروز.ظفر یابنده:
ز برگ و برف پراز زر و سیم گردد باغ
چو خانه ٔ ولی شهریار نصرت یاب.
مسعودسعد.
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمود شاه نصرت یاب.
مسعودسعد.
علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش
همان کند که بدین ذوالفقار نصرت یاب.
خاقانی.
|| (ن مف) و در این شعر منوچهری «یاب » به معنی یافته است:
گفت اگر شیر ز مادر نبود یاب همی
این توانم که دهمتان شب و روز آب همی.
منوچهری.
یاب. (ص) نابود و هرزه و بی ماحصل. ضایع و بکار نیامدنی. (برهان). هرزه و بی معنی. (آنندراج). نابود و هرزه و بی معنی. (جهانگیری). نابودو ضایع و فانی و بی فایده و بیهوده و هرزه و ناچیز وبی ثمر و بی حاصل و بی سود. (ناظم الاطباء):
دنیا خود جست و نجستی تو دین
چیست به دست تو جز از باد و یاب.
ناصرخسرو.
جز به مدح او سخن گفتن همه باد است و دم
جزبه مهر او هنر جستن همه یاوه است و یاب.
سوزنی.
|| (اِ) صورت و پیکر. (از شعوری). روی و سیما و صورت. (ناظم الاطباء).
ره یاب
ره یاب. [رَه ْ] (نف مرکب) دریابنده ٔ راه و پی و سراغ چیزی و ایجادنماینده ٔ چیزی. (آنندراج). رجوع به راه یاب شود.
سبک یاب
سبک یاب. [س َ ب ُ] (نف مرکب) زودفهم. تیزفهم. سریعالانتقال:
کم آسا و دمساز و هنجارجوی
سبک یاب و آسان رو و تیزپوی.
اسدی.
فرهنگ فارسی هوشیار
جوی جویک، پکمال (خط کش)، سمیره (خط)، پیچازه پیچازی (اسم) نهر کوچک جویک جویچه، جوی آب، خطوطی که از طلا و شنگرف و جز آن گردا گرد صفحه کشند. -4 خطوط متوازی و متقاطع که منجمان در حرکات کواکب کشند، طرح نقشه. -6 (سحر) صور مربع یا کثیرالاضلاع و یا دایره که در آنها بانواع مختلف اسامی یا علایم محاط بخطوط مرموز سحری می نگاشتند. -7 مربع یا مربع مستطیلی که بر کاغذ کشند و آنرا توسط خطهای عمودی و افقی موازی بخانه های شطرنجی تقسیم کنند، افزار آهنی که بدان خطوط کشند. جمع: جداول. یا جدول شطرنجی. جدولی که خانه های شطرنجی داشته باشد. یا جدول ضرب. جدولی که در آن حاصل ضرب اعداد را نویسند.
فاصله یاب
بازه یاب
یاب
نابود و هرزه وبی معنی، فانی و بیفایده پیدا کننده، یابنده
فرهنگ معین
(اِفا.) در ترکیب، به صورت مزید مؤخر به معنی یابنده آید: دیریاب، فلزیاب.
(ص.) نابود، ضایع، بیهوده.
معادل ابجد
56